روزهای آشفته

ساخت وبلاگ

نزدیک به دو هفته ای می شود که ساکن اهواز شده ام.

بلاتکلیف...

امروز غروب  وقتی که از خیابان نادری به سمت منزل می آمدم، زیر لب جملاتی را به خود میگفتم و گاهی اوقات خدا را مورد خطاب قرار میدادم؛

مثلا: به خود میگفتم هیچ گاه تصور نمی کردم شرایط زندگی ام اینگونه رقم بخورد، از شهری دیگر برای تحصیل به اهواز بیایم و در اینجا مدتی تحصیل کنم، متأهل شوم، مشغول بکار گردم و بعد بیکار... و بعد خطابم به خدا که، اداره ی همه ی امور دست توست و و خوب میدانی چه میکنی و بر من چه میگذرد...

نماز مغرب و عشاء را در مسجدی خواندم، اما حقیقتا به حدی گرفته و کسل بودم که هیچ آرامشی از نماز عایدم نشد و بعد هم ژولیده و نالان به سمت خانه راه افتادم، بگذریم که راننده ی ماشین کرایه ی اضافه هم گرفت و باعث تلخیه بیشترم شد.

فرزند عزیز تر از جانم، به من وابسته است، بخصوص در این مدت که همدم و همبازی هم به غیر از من ندارد؛ ولی متأسفانه این روزها حال و حوصله ی همدمی و هم بازی بودن با او را ندارم و گاهی اوقات با سردی  او را از خود دور میکنم که این مزید بر علت میشود تا ذهن آشفته ی این روزهایم آشفته تر گردد...

حدود چهار سال پیش شرایط کاری را از دست داده ام که به تازگی و بعد از دو سال دلیل آن را متوجه شده ام، و هنوز نتوانسته ام برای خودم جا بیندازم که اینجا مدینه ی فاضله نیست و انتظاری هم نباید داشت، اما سخت است بخاطر اعتقادات شخصی ات تو و خانواده ات را از آرامش زندگی و .... محروم نمایند.

علی برکت الله

تمامش کن...
ما را در سایت تمامش کن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dtobegoonlinef بازدید : 145 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 18:02